یادی از معظم خان خجندی بانوی سخنور اکو

معظم خان خجندی، خواهر بزرگ معطرخان و دختر میرسعید و قمبرخان خجندی، شاعر خجندی در سال 1833 در شهر خجند به دنیا آمده است. او را در 16 سالگی به شوهر دادند. شوهرش، ایشانخان مدتی بعد به شهر دیژک (جزخ. در ازبکستان کنونی) کوچ کرد و معظم خان تا پایان عمر در آنجا زندگی کرد و در سن 84 سالگی در همین شهر وفات کرد.

این شاعر روزگار سختی را از سر گذرانده و بنا به نوشتة تذکره‌ها 4 فرزندش را در زمان حیات از دست داد. و نیز همانند مادر و خواهرش با دو زبان فارسی و ترکی شعر می‌گفت، که بیشتر اشعار ترکی او باقی مانده است.

شکوه‌ از ناگواری و روزگار سخت، غریبی، جدای و ستم زمان، بی‌عدالتی و فقر مهمترین موضوع سروده‌های او را تشکیل می‌دهد. برخی از نمونة اشعارش در مجموة شعری، که توسط خواهرش معطرخان فراهم شده، به مشاهده می‌رسد. وی در غزل بیشتر پیرو علیشیر نوای و فضولی بوده است. از اشعارش:

به روز بی‌کسی جز غم غریبان را که می‌پرسد؟

به غیر از درد، حال دردمندان را که می‌پرسد؟

ز وصل دوستان محروم، وطن ویرانه، محزونیم،

نه والد، نه ولد، این خانه‌ویران را که می‌پرسد؟

جدا از دیدة روشن، همیشه با دل پرغم،

به روز آوردن این شب های هجران را که می‌پرسد؟

گهی عاقل ، گهی مجنون، عجایب‌‌ حالتی دارم،

به جز دیوانگان، مجنون حیران را که می‌پرسد؟

فتاده در چه ظلمت، نمی‌یابم ره مقصود،

که این پابستة محبوس زندان را که می‌پرسد؟

***

من شدم در هجر او، ای دوستان

بی‌مدار و بی‌مدار و بی‌مدار.

خفته‌ام در بستر فرقت مدام،

دلفگار و دلفگار و دلفگار.

گر بمیرم در بیابان فراق،

انتظار و انتظار و انتظار.

خون چکد از خاکم و لاله دمد،

هر بهار و هر بهار و هر بهار.

می‌کنم از دوست گر آید خبر،

جان نثار و جان نثار و جان نثار.

با خیال وصل او کردم طواف،

هر مزار و هر مزار و هر مزار.

دائما لرزد تن من ذره‌سان،

بی‌قرار و بی‌قرار و بی‌قرار.

هرچه سازی ساز و منما روز حشر،

شرمسار و شرمسار و شرمسار.

بعد فوتم با دعا یادم کنید،

دوست و یار و دوست و یار و دوست و یار.

ای معظم، گرید آن دو بچه‌ات،

اشک‌بار و اشک‌بار و اشک‌بار.

***

غریبم شهرتان را دوستان، من

دور افتاده ز باغ و بوستان من.

فلک انداخت ناگه با فلاخون،

که افتادم در اینجا ناتوان من.

همه فرزند در شهر عدم رفت،

در این وادی قطار زندگان من.

دلم سنگ و زبانم تیز و رو سخت

به نقصان ها شده مانند کان من.

قدم مانده به راه نفس ، کردم

گمان، دور فلک را جاویدان من.

برون رفتم ز ره با مکر شیطان،

نکرده رحم بر جان جوان من.

معظم، گر جفا فسق است، لیکن

ترا یکتا شمارم در جهان من.

***

در غریبی ها مشو محزون، تو ای جان، غم مخور،

در چنین دوران مسافر کل انسان، غم مخور.

این جهان کاروانسرا، خلقی بیایند و روند،

تو هم آخر می‌روی، هستی تو مهمان، غم مخور.

دهر چون ماتمسرا، در آن کسی دلشاد نیست،

بر همه خلقان بود این خانه زندان، غم مخور.

شکر بنما چون بیاید بر سرت سنگ جفا،

تیر تهمت بر جگر آید چو پیکان، غم مخور.

ای معظم ، چون زمین شو، گر زنندت تیشه‌ها،

سوی تو دشنام ها آید فراوان، غم مخور.

 

 

شاه منصور شاه میرزا

 

 

۲۲ تیر ۱۳۹۹
تعداد بازدید: ۲۵۵
کد خبر : ۲,۱۳۱

نظرات بینندگان

برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.